سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بی نور ست ـ
نفس در سینه زندانیست ـ
چو روز آید بچشمم دختر خورشید، بیمارست ـ
شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ
تمام شهر، گورستان وهم انگیز ـ
سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروکست ـ
فضا انباشته از بوی تند سدر و کافورست
و هر جا دیده میچرخد ـ
چراغانست اما در نگاه من ـ
چراغی بر سر گورست.
شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روی بیمارند ـ
و ابری تیره چون مه را فرو پوشد ـ
بخود گویم که چشم آسمان کورست .
سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشکها چون آیه مرگست
نگاه هر کبوتر بر لب دیوار میگوید:
ـ درخت عمر تو بی بار و بی برگست
تنت در قلعه دیو سیاه مرگ، محصورست
در آن دم همره بانگ خوش پیر مناجاتی،
دو لرزان دست را بر آسمان گیرم
و نومیدانه با آوای محزونی سلامت از خدا خواهم
ولی در عمق جانم آشنای ناشناسی میزند فریاد:
که راهم تا سواد تندرستی، ایمنی، فرسنگها دورست
خداوندا !
سرم سنگین، دهانم تلخ، چشمم بی نورست
نفس در سینه زندانیست
بچشمم دختر خورشید بیمارست
و ماه آسمان پیرست، رنجورست
(( بیستم خرداد ۱۳۴۸ ))